89/12/9
11:58 ص
متن حکایت
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها به طور غریزی می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: «ای کاش من هم می توانستم مانند آن ها پرواز کنم.»
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: «تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.»
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
شرح حکایت
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن.